سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنفیسیات
بنفیسیات 

 

آنقدر ها هم که حس می کنی سنگدل نیستم.

می نشینم روی نیمکت  فلزی یشمی رنگ؛هوای شیرینی ست.جان می دهد برای نفس های عمیق و کشدار.

گنجشکک ها بازی کنان بالا و پائین می پرند.

زن دست کودک کوچکش را گرفته و دنبال خود می کشد.دخترک کیفش را انداخته روی دستش و با عشوه ی خاصی به دنبال زن

 کشیده می شود.

آبنباتی گوشه ی لپش در حال جان کندن است.

انگار دارد می رود که زود بزرگ شود.

از آن دخترکانی ست که زود می افتد توی چاه مشکلات.شاید هم نه....خدا می داند و خدا!!!!خدا به آینده اش رحم کند.

ساعتم مثل همیشه دور دستم چرخیده است.درستش می کنم ؛ نه.هنوز دیر نکرده است.وقت دارد.

پیر مردی داد می زند:هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی!!!

از شواهد پیداست پسرکی با اسکیت از کنارش ویراژ داده است و بنده ی خدا هول کرده است.

می آید می نشیند روی نیمکت کنار من.

کیفم را کنار می کشم تا خیالش راحت شود که از همنشینی اش نا خشنود که نیستم که هیچ ؛ خرسند نیز هستم.

روزنامه اش را از جیبش در می آورد و بسم الله می گوید و شروع می کند به خواندن.

به نظرم تنها تیتر ها را می خواند.آخر بعید می دانم با این سن و چشمان ضعیف اشتهای خواندن این همه کلمات ریز را داشته باشد.

معلوم است از این آدمهای اهل مطالعه بوده که حالا با این شماره ی چشم باز هم زحمت مطالعه را به خود می دهد.بعضی آدمها بی

 مطالعه و کتاب تلف می شوند.احتمالا پیر مرد از آن دسته  آدمهاست.

 هنوز هم وقت دارد .پنج دقیقه مانده است.

کم کم می آید دیگر.

احتمالا الان هم حقوق باز نشستگی اش رامی گیرد و با پیرزن خواستنی اش صبح و شب را سپری می کنند ؛بعید می دانم تا آخر

 عمرش دیگر حادثه ای مهم و لازم الذکر پیدا شود. شاید هم نه....خدا می داند و خدا....

گربه ی قهوای رنگ با جهشی خودش را می اندازد توی سطل زباله.

پیرمرد می زند صفحه ی بعد.

پسر جوان از روی نیمکت کناری بلند می شود و با صدای بلند به پشت خطی اش می گوید :می فهمی بی تفاوت نیستم؟بــــــــابـــــــا

 بی تفاوت نیستم.بی خیال نیستم.

از پشت بلوزش را صاف می کند.

و از جلوی ما رد می شود.

لابد از آن آدمهای بی خیالی ست که آدمهای اطرافش را آزار می دهد و بعد هم انگار نه انگار و بلکه طلب کار هم بشود.آنقدر بدم

می اید از این جور آدمها.همه ی وجودشان غرور و خودخواهی و خودبینی و فخر به خویشتن است.آدمهای از تو خالی.

بیچاره آنطرف خطی.اینجور آدمها آینده ی خوبی ندارند.شاید هم نه...خدا می داند و خدا.....

ده دقیقه است دیر کرده است.

نگران که نه.کمی دودلی گوشه ی دلم وول می خورد.

به پسرمرد که نگاهم می کند لبخند می زنم.

ساعتم را صاف می کنم.

جیبم می لرزد.

گوشی ام را در می آورم.پیامی ارسالی از اوست:

بی تو اما....

به چه حالی من از آینده گذشتم!!!

بنتی

 

 

 

 

 

پ.ن:بخدا قسم سفید پوست ها هم احساس دارند.دارند.دارند.سنگ نیستند.

 


[ یکشنبه 91/3/14 ] [ 1:12 عصر ] [ benfis b ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

طریق ارتباطی پسندیده برای یک آنتی سوشیال
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 187773